تاجر و سه تا زن نشونه دارش
افزوده شده به کوشش: آرین ک.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: ل.پ. الول ساتنویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص 183نشر مرکز، چاپ اول
صفحه: 21-22
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: تاجر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
یکی از موضوعات قصه های ایرانی، «مرد چند زنه» است و معمولاً به صورت طنز پرداخته میشود. روی دیگر این سکه در قصه ها، زن «فاسقدار» است. که معمولاً سرانجام شومی برای زن دارد. قصه «تاجر و سه تا...» از ماجراهای یک «مرد چند زنه» است که در کتاب «قصه های مشدی گلین خانم» به چاپ رسیده است.
مردی سه تا زن داشت یک شب سینه ریزی خرید و داد به زن بزرگش و گفت: «این برای تو است، مواظب باش آن دوتا نبینند. هروقت من گفتم نشونهدارو قربون برم، بدان تو را میگویم.شب دیگر، مرد برای زن وسطی یک گوشواره خرید و همان حرفها را به او هم زد. چند شب بعد هم یک انگشتر برای زن کوچکش خرید و به او داد و همان حرف ها را به او زد.مرد هر شب که به خانه میآمد میگفت: «قربون برم نشونه دارو!» و هر کدام از زنها خیال میکرد که منظورش به اوست.یک روز صبح، زن بزرگتر برای اینکه به هووهایش نشان دهد منظور مرد اوست، گوشه سینه ریزش را بیرون گذاشت. بعد به زن وسطی گفت: «چرا خونه رو نروفتی؟» زن وسطی هم گوشواره اش را بیرون انداخت و گفت: «تو که بر من نگفتی؟» زن کوچکتر هم انگشترش را به انگشتش کرد و گفت: «کوچیک کوچیک کار میکنه.» زن بزرگه که وضع را اینطور دید، پیش خودش گفت: «امشب پدرشو در میارم.»شب مرد آمد و رفت به اتاق زن بزرگش. زن شروع کرد به غروغر کردن و لگد انداختن. مرد وقتی ماجرای لو رفتن نشانه های دو زن دیگرش را فهمید گفت: «من به اندازۀ شأن هرکس برای او نشانه خریدم. مال تو سینه ریزه از مال همه بیشتره.» با این حرفها زن را ساکت کرد. شب بعد، زن وسطی شروع کرد به غروغر کردن، مرد به او گفت: «بیا این کُجی را بگیر، هر وقت گفتم کجی داره رو قربون برم، بدان تو را میگویم.»شب بعد، نوبت زن کوچکتر بود، او هم شروع کرد به گریه کردن که: «اگر مرا قابل نمیدانی، بفرست بروم خانه پدرم.» مرد گفت: «تو سوگلی من هستی، تو سینه خواب من هستی چطور تو را ول کنم.» بعد یک کجی کوچک به او داد و گفت: هر وقت گفتم کجی داره رو دوست دارم، بدان تو را میخواهم.»زن بزرگه رفت مسافرت. کارهای خانه را یک روز زن وسطی انجام میداد، یک روز زن کوچکه. یک روز ناهار کوفته درست کرده بودند. سر سفره، مرد پرسید: «این کوفته را کی درست کرده؟» زن وسطی گفت: «خانم کوچیکه». مرد گفت: «خیلی خوشمزه است.» زن وسطی فوری گفت: «من درست کردم.» زن کوچیکه از سر سفره بلند شد و گفت: « اگه بد بود، من درست کرده بودم. حالا که خوبه تو درست کردی؟ من دیگر تو این خانه نمیمانم.» قهر کرد و رفت.قسمتی از متن:«...سر سفره که نشسته بودند، غذا بخورند، مرتیکه درآمد گفتش که: «بو کوفته لری کیم پشریپدیر؟» زن وسطی گفتش که: «بو خانم نازه پشریپدیر» (یعنی اینو خانم ناز درست کرده) - «چخ یاخچی پشریپدیها»فوری زن وسطی گفت: «یخ یخ، منی پشریپدی.» کوچکه از سر سفره پاشد،گفت: ...»